1398-06-30 11:00
905
0
65556

حاشیه‌های تشییع شهیدی که بعد از ۳۶ سال به خانه برگشت

صبح، خواب شیرین دست از سر چشم آدم برنمی‌دارد. همسایگان خیابان حسام‌الدین اما کوچه‌ها را آب‌وجارو زده‌اند. گلدان‌ها را توی کوچه چیده‌اند. اسفند دود می‌کنند، گلاب می‌پاشند و صلوات می‌فرستند. یادشان هست که «فخری خانم» چه آرزوهایی برای آمدن «محسن» داشت. حالا بعد از 36 سال. مادر نیست و پسر برگشته.

به گزارش گلستان ما به نقل از مجله فارس پلاس؛ نعیمه جاویدی: هفته گذشته پیکر دو شهید دوران دفاع مقدس باانجام و بررسی آزمایش تشخیص هویت ژنتیکی؛ DNA شناسایی شد. شهیدان «حسین علیقلی نژاد» از شهدای محله جوادیه و «محسن ساری» از شهدای محله هفت‌چنار که سال 1363 به شهادت رسیدند. پیکر این دو شهید بعد از 36 سال به آغوش خانواده برگشت و طی اجرای برنامه‌های معنوی در «معراج شهدا» و محله سکونتشان تشییع و سپس در قطعات شهدای بهشت‌زهرا(س) به خاک سپرده شد. به آیین تشییع شهید ساری رفتیم تا حاشیه‌های این مراسم مردمی و معنوی را بنویسیم.

 آنچه که گذشت در یک نما...

پیکر شهید ساعت 9 صبح، ابتدا به‌سنت مرسوم به خانه پدری رفت و بعدازآن روی دوش مردم تا مسجد جامع حجت(عج) تشییع شد. بعد از خواندن زیارت عاشورا، نماز بر پیکر مطهر شهید و محفل روضه‌خوانی به مناسبت ایام محرم که حدود یک ساعت طول کشید، نیروهای نظامی، هم‌رزمان سابق شهید و جوانان پیکرش را در چند خیابان اصلی و مهم منطقه 10 تشییع کردند. بعدازاین مراسم که تاساعت 12 ادامه داشت، پیکر شهید برای خاک‌سپاری و آرام گرفتن در جوار قبور مزار دیگر شهیدان دوران دفاع مقدس و انقلاب، راهی بهشت‌زهرا(س) شد.

قرار است به میزبانی خانواده شهید، مسجد جامع حجت(عج) و همسایگان، یادمان و مجلس ترحیمی عصر یکشنبه در همین مسجد برگزار شود. اگر دوست داشتید اما به هر دلیل نتوانستید در این مراسم شرکت کنید، این گزارش شاید بتواند حال و هوای این مراسم که با استقبال و حضور خودجوش مردم برگزار شد را تداعی کند.

واگویهٔ اول؛ دیدی دوباره مادر اول شد؟!

هنوز ساک آمدنت را زمین نگذاشته، بگذار برایت بگویم. از در که وارد شدی، سراغ مادر و پدرت را نگیر. پدر چند سال بعد از تو و مادر همین چهل روز پیش از دنیا رفت. عادت داشتی که خانه نیامده بروی مسجد حجت(عج)و سراغی از رفقا و بچه مسجدی‌ها بگیری. خبر خوشی برایت دارم. مسجد هست، حالا بزرگ‌تر از قبل شده است.

امروز هم خیلی‌ها آنجا منتظرند تو را ببینند از غریبه گرفته تا آشنا. از هم‌رزم‌ها و دوستان دیروز تا همسایه‌های جدید. حتی بچه‌هایی که هیچ‌وقت تو را ندیده‌اند و وای که اگر بودی چقدر قند توی دلت آب می‌شد از دیدنشان. یادت هست چقدر سربه‌سر بچه‌ها می‌گذاشتی و با آن‌ها بازی می‌کردی؟ قوم‌وخویش هم امروز خودشان را رسانده‌اند اینجا.

یادت هست، هر بار خواستی پیش‌دستی کنی و تو اول به مادر سلام دهی نشد که نشد! این بار هم مامان فخری، زودتر به استقبال آمد و سلام داد؛ 40 روز زودتر. دلگیر نشو، انصاف داشته باش. دست خودش نبود. مامان فخری صبور و خندانی که همیشه دردهایش را مخفی می‌کرد و شادی تحویل همه می‌داد این روزها عجیب دل‌تنگ بود. انتظار یک روزش قد یک سال طول می‌کشد. حساب، حساب و کاکا برادر! 36 سال  دیر آمدی و مادر 40 روز زودتر آمد پیش تو.

واگویهٔ دوم؛ بیا و نامت را عوض کن!

غم را رها و نگاه کن. ببین که کوچه به نام تو مزین بود تمام این سال‌ها که نبودی و خبری از آمدنت نبود. هر بار که پیشوند نامت را می‌بردند، مادرت باافتخار سربلند می‌کرد و می‌گفت: «این پسر من است.» مادر، دلش شور و شیرین می‌شد. یک‌بار شور نیامدنت و چشم‌به‌راهی می‌زد، یک‌بار شیرین می‌شد که گل‌پسرش لالهٔ این کاشانه شده، همان دردانه شجاع، نترس و معتقدی که دست‌آخر همان شد که آرزو می‌کرد: «مامان فخری تو دعایت گیراست و به درگاه خدا خیلی آبروداری. دعا کن محسنت؛ من این بار که رفتم برنگردم.» حواست نبود اما برادر جان! تو دهانت فال بود. همانی شد که می‌خواستی. رزمنده‌های عملیات «بدر» سال 1363 که برگشتند تو نیامدی. آن‌قدر نیامدی که خبر آمد، حاجت‌روا شدی. لباس شهادت حسابی روی تنت نشست. عملیات حساس بود و گفتند زدن به دل دجله و برگرداندن پیکر شهدا خالی از خطر و کم، حساس نبود. بعدها که شیر بچه‌های گردان آمدند سراغتان خبری از شما نبود؛ طول کشید تا نشانی از شما بیاید.

راستی! بیا و نامت را تغییر بده. نامت همان محسن بماند اما «یوسف» صدایت کنند. دست خودمان نیست بوی پیراهنت امروز همه‌جا را پر کرد. مادر نیست اما خواهر و برادرهایت مثل کنعانی‌ها مشامشان پر شد از بوی پیراهن شهادتت؛ یوسف!

تو حالا روی دوش مردم می‌روی. با سلام‌وصلوات. عطر گل و گلاب، بوی خوش اسپند و باران اشکی که از چشم مردم می‌آید. از چشم جوان‌هایی با ظاهر امروزی اما بیشتر. آن بالا که هستی باعزت و احترام، سری هم بگردان. نام کوچه‌ها برایت آشنا نیست؟ همان رفقایت در مسجد «حجت(عج)همان بچه‌محل‌ها. می‌بینی! اسم آن‌ها هم مثل پیشوند نام تو قند توی دل پدر و مادرهایشان آب کرده. قدیم‌ها اخلاص و اراده‌تان وجه اشتراک شما بود و حالا عنوانتان؛ «شهید».

مثل روزهای کودکی، شیرین...

دست‌هایش را به نشانه احترام روی سینه و دورهم قلاب کرده است. دور ایستاده؛ دور از هیاهو و همهمهٔ تشییع. «علی گودرزی» 30 ماه تجربه حضور در جبهه دارد. فاو و بیشتر جبهه غرب. این‌ها را وقتی متوجه می‌شوم که سن و سالش را می‌پرسم. شهید ساری هنگام شهادت 20 ساله بود و حالا اگر زنده بود می‌شد، مردی 56 ساله. حدوداً هم‌سن‌وسال گودرزی.

می‌پرسم اگر قرار باشد بین خودش و شهید یک شباهت پیدا کند، چیست؟ و جواب یک‌کلام: «جبهه». می‌خواهم از حال و هوایش برایمان بگوید از حس خوب امروز: «مثل خاطره کودکی است. من را یاد آن روزها انداخت.» زیر تابلوی کوچه‌ای ایستاده به نام شهید آذرخش. نگاهی به‌عنوان شهید روی تابلو می‌کند و می‌گوید: «هر بار این نام‌ها را می‌بینم، دلم هوایی می‌شود.» دلخور است از کم‌کاری و سودجویی آن‌هایی که این روزها اخبار اختلاس و خطاهایشان، حالِ مردم انقلابی را بد می‌کند.

می‌گویم به نظرش با این روال خاطرات جنگ تحمیلی مثل جنگ‌های دور ایران می‌شود برای نسل آینده یا نه! واقعاٌ این جنگ فرق دارد؟!می‌گوید: «چرا جنگ‌های دور؟ دورتر! خاطره دفاع مقدس مثل عاشوراست. اگر ایرادی هست از ماست اما مقدس همیشه مقدس است. مسئولان دلسوز و انقلابی مخلص می‌توانند کاری کنند که مردم حتی باوجود سختی‌ها دلگرم باشند به انقلاب. آن‌وقت، روایت پدرانی که جنگ را دیده و درک کرده‌اند برای نسل جدید، مرور حماسه و رشادت می‌شود نه یک خاطره یا تجربه شخصی.»

چشمانش هم پرشده هم تر. از تلنگر خوبی که آیین‌های تشییع دارد، می‌گوید: «امروز ما شهدا را کم داریم اخلاصشان را اما بیشتر. ملتی که دلیران تنگستان دیده؛ ملّت ِغیرت است هر وقت لازم بوده پای‌کار آمده حتی با اهدای جان؛ خدمت خالصانه و بی منّت، بهترین تشکر از این ملت شجاع و شهیدپرور است.»

به مادرت بگو جای مادرم را پُرکند!

هرکسی که فیلم سینمایی «بوسیدن روی ماه» را دیده باشد خوب می‌داند وقتی آرام‌آرام و با حسرت از روزهایی می‌گوید که در یک‌خانه زندگی می‌کردند حتی شب‌ها کنار هم می‌خوابیدند و مثل خواهر بودند یعنی چه؟ «فاطمه شهیدی» مادر شهید «حسن شهیدی» است و دوست صمیمی مادر شهید ساری که همین روز قبل از تشییع شهید چهلمین روز درگذشتش بود.

نام مادر شهید توی اعلامیه «بانو رعیت قلعه نوئی» نوشته‌شده اما همه خانواده و دوستش؛ فاطمه خانم او را «فخری خانم» صدا می‌کنند. خانم شهیدی هر بار که به فخری خانم دلگرمی می‌داد و می‌گفت: «انتظار سخت است اما بالاخره یک روز چشمت به دیدن محسن روشن می‌شود.» کلامش اثر داشت و دل مادر چشم‌به‌راه آرام می‌گرفت. بیراه نمی‌گفت، هرچه باشد خودش هم 12 سال چشم‌به‌راهی کشیده و حسنش بعد از سال‌ها انتظار آمده بود. شهیدی می‌گوید: «هرسال باهم می‌رفتیم راهیان نور. به خاک فکه و شلمچه که می‌رسیدیم، فخری خانم مشتی خاک از زمین‌بر می‌داشت، بو می‌کرد و می‌گفت: محسن آمدم تو را ببینم مامان جان! زن صبور و شادی بود. غصه‌های دل‌تنگی‌اش را رو نمی‌کرد. توی جمع ما از همه شادتر بود. اما خب! کم سر روی شانه‌ام نگذاشت و گریه نکرد. دل مگر از سنگ است دخترم؟!»

می‌گویم: «کاش بود و این روز را می‌دید؟ شما جایش را خالی کنید.» می‌خندد از آن خنده‌های نبات و نمک؛ شیرینی خنده با شوری اشک محو می‌شود: «چند شب پیش دخترم خواب شهید را دیده که گفته بود: من دارم برمی‌گردم به فاطمه خانم بگو جای مادرم را پرکند.»

حسم به من دروغ نمی‌گوید!

دست روی سینه‌ام می‌گذارم، گرمای هوا و دویدن برای دیدن سروته جمعیت تشییع‌کنندگان و دوباره رسیدن به ماشین تشییع، ضربان قلبم را تند کرده است. دختر جوانی با ظاهر امروزی لیوان‌های شربت آب‌لیمو را بین جمع تقسیم می‌کند و به شوخی می‌گوید: «بفرمایید، شربت شهادت!» و جمع با «ان‌شاءالله» و «آمین» برمی‌دارد و می‌نوشد. بچه‌ها هم در جمعیت کم نیستند. از حسین، امیرعلی و اسماء گرفته که تجربه حضور در 2 تشییع را دارند و «محمدجواد زمانی» که کم‌حرف است اما جملات جالبی دارد. می‌پرسم: «برای چی اینجایی؟!» و با اشاره انگشت می‌گوید: «برای تشییع آن آقا؛ آن عمو!» می‌گویم: «دوست داری شهید شوی؟» می‌گوید: «بله. هم شهید شوم هم مثل آن‌ها خوب باشم و مهربان. خیلی مهربان هستند.» می‌پرسم: «از کجا می‌دانی مهربانند، تو که آن‌ها را ندیدی؟» می‌گوید: «احساسم به من دروغ نمی‌گوید، هیچ‌وقت!» 

زنده شدن خاطره‌ای 16 ساله

یک‌گوشه ایستاده و هق‌هق گریه می‌کند. خانمی که جلو می‌رود تا او را آرام کند هم موفق نمی‌شود و خودش بیشتر از او اشک می‌ریزد. می‌پرسم نسبتی با شهید و خانواده‌اش دارد؟ و می‌گوید که شهید هم‌رزم برادرانش بوده است. «صدیقه کنعانی» زندگی‌اش به شهادت گره‌خورده. خواهر شهید «احمدرضا کنعانی» و همسر شهید «محمود خمار باقی» است. اشک‌ها و ناراحتی خواهر شهید ساری را که می‌بیند، خاطره‌ای 16 ساله در وجودش زنده می‌شود: «احمدرضای ما 20 سال است که برگشته.16 سال آزگار چشم‌به‌راه آمدن پیکرش بودیم. برادرم، آقا محسن و خیلی از شهدای این محله پاتوقشان مسجد حجت(عج) بود.» می‌پرسم که سخت نیست هم خواهری داغ‌دیده بودن هم همسری تنها شدن. خوشش نمی‌آید از دروغ: «برای کی آسان است؟ اما عقیده، سختی‌ها را قابل‌تحمل می‌کند. من و دخترم دل‌تنگیم اما پشیمان نه!» به جمعیتی که برای تشییع آمده‌اند، نگاه می‌کند:«تشییع شهدا مهم است و برکت دارد اما راهشان رهرو می‌خواهد. خدا کمک کند روسپید باشیم.» دوست ندارد عکس بگیرد و می‌گوید: «شاید فرصتی دیگر...»

تماشای فیلم برای فقرا مجانی بود

دو صندلی توی کوچه هست. روی یکی «جواهر کاظمی» نشسته و روی دیگری«لطف‌الله رفیعی». سن و سالی از سر عمر گذرانده‌اند. از قدیمی‌های محله هستند. فخری خانم مادر شهید و حاج «مرتضی» پدر شهید را با خیر و صلوات یاد می‌کنند. قامت حاج لطف‌الله می‌لرزد. هم باید تکیه به عصا بدهد هم کسی دستش را بگیرد تا بتواند چند دقیقه سرپا بماند. همین‌که جمعیت بانوای «شهیدان زنده‌اند، الله‌اکبر!/ به خون غلتیده‌اند، الله‌اکبر!» پیچ کوچه را رد می‌کنند دورخیز برمی‌دارد و می‌ایستد. پیکر شهید که نزدیک می‌شود، اشک می‌ریزد و می‌گوید: «آمدی بالاخره باباجان!» جواهر خانم آه می‌کشد و می‌گوید: «مادرش زن محکمی بود. یک‌بار ندیدم ضعف نشان بدهد. دل‌تنگ بود اما محکم.» پسرشان «محمدحسین رفیعی» هم همان حوالی است و خاطرات خوبی دارد: «این نام شهید را کسب کردن لیاقت می‌خواهد و شهامت. محسن داشت. مهربان و خوش‌رو بود. مدام ما را شاد می‌کرد. آپارات می‌آورد و فیلم‌های خوب انقلابی و دفاع مقدس برایمان می‌گذاشت. تماشای فیلم برای فقرا مجانی بود. امروز یاد خنده‌های قشنگش برایم زنده شد.»

ماجرای جالب خانم پرستار

«قربان حکمت خدا و قسمت را ببین!» وصف و دلیل حضورش در مراسم تشییع شهید است. برای اولین بار است که به این منطقه آمده، برای تعویض روغن‌موتور خودرو. «فرناز قادری» روبه‌رو شدن با مراسم تشییع شهید را به فال نیک گرفته: «خیلی جالب است، قرار نبود امروز بیایم. من بار اولی است که به این محله می‌آیم. محله سکونتم دور از اینجاست حالا باید بیایم تعمیرگاهی که دقیقاً روبه‌روی کوچه‌ای به نام این شهید.»

طوری از شهدا حرف می‌زند که انگار خلق‌وخویشان را می‌شناسد و بیراه حدس نزده‌ام: «پرستار بازنشسته هستم. ما دوره انقلاب و جنگ را دیده‌ایم. حتی چند ماه در بیمارستان شهید کلانتری اهواز بودم. مجروحان جنگی زیادی دیده‌ام. جوانان پرشور و انرژی. درد می‌کشیدند اما صبور و خوش طاقت بودند. یکی را خوب یادم هست، خمپاره تمام شکمش را پاره کرده و هفته بعد قرار بود سر سفره عقد بنشیند.» چشم‌ها قلدرند آن‌قدر که گاه راه گلو و حرف زدن را می‌بندند. صورت خانم پرستار پر از اشک شده، رو برمی‌گرداند از عکس گرفتن: «دلم گرفته است. ما چنین جوان‌هایی را تقدیم انقلاب کردیم. حالا باید مملکت ما گلستان باشد. همهٔ ما در برابر این خون‌ها مسئولیم.»

خوش آمدی رفیق جان!

زن و مرد باعجله قدم برمی‌دارند تا از جمع جا نمانند. خانم و آقای عابد دیروز خبر این مراسم را شنیده‌اند و خودشان را به جمع رسانده‌اند. آقای عابد دوست شهید ساری است: «مسجد حجت(عج)پاتوق ما بود. همدیگر را آنجا می‌دیدیم. از همان‌جا و ناحیه «مقداد» بیشتر بچه‌ها عازم می‌شدند. یک روز این جوان‌ها دسته‌دسته رفتند و دل از جان شستند برای امنیت ما و حالا ما باید دسته‌دسته ادای دین کنیم در زندگی‌ با عمل به سیره آن‌ها. یادش به خیر! آقا محسن خیلی باگذشت و مهربان بود.»

همین مردم و همین مادرها

ستوان دوم «سعید شاعری» هم ابتدای تقاطع خیابان شهید سبحانی و کمیل ایستاده است. مسیر برای عبور مردم باز و برای خودروها بسته است تا تشییع منظم انجام شود: «امروز این مردم را که دیدم یک‌چیز به ذهنم رسید. خدای‌ناکرده اگر یک روز جنگ شود این مردم باغیرت دوباره پای‌کار خواهند بود و بچه‌هایشان راهی جبهه می‌کنند.» می‌پرسم: «حتی همین مادرهای امروزی همین تک‌فرزندهای دهه هفتادی و هشتادی و نودی را؟» می‌گوید: «همین مردم، همین مادرها و همین بچه‌ها.»  «جواد طایر» هم لباس نظامی پوشیده است و می‌گوید: «من خودم می‌روم؛ حتماً می‌روم.» می‌گویم:‌«غرب می‌گوید مشکلات اقتصادی مردم را از انقلاب دلسرد می‌کند و اگر جنگ شود کسی نمی‌رود شما اما می‌خواهید بروید.» لبخند تلخ و سنگینی می‌زند: «آن‌ها حرف می‌زنند ما عمل می‌کنیم. قرار بود بروم سوریه اما نشد. خوشبختانه شر داعش کم شد. شهادت برای ما سعادت است و برای آن‌ها مرگ. نترسند چه‌کار کنند؟» محدودیت‌هایی برای عکس انداختن دارد.حق می‌دهم و اصرار نمی‌کنم.

دوباره آمدی مسجد؟!

حضور خانم‌ها در مراسم تشییع شهید پررنگ است با هر ظاهر و پوششی. احترام و ادب مهم‌ترین وجه اشتراک آن‌هاست. «فاطمه رمضانی» دخترخاله شهید است و می‌گوید: «یک‌پارچه آقا شنیده‌اید؟ ما دیده‌ایم. هم متین بود هم شوخ و بانمک. در هر جمعی بود صدای خنده همه بلند می‌شد کسی هم ناراحت نمی‌شد. شوخی‌های بجا و بانمک داشت.»

خواهر شهید بار سنگینی روی دوش دارد. هم باید جای مادر را پر کند هم خواهری چشم روشن‌شده باشد. نه او نه برادر و خانواده توان مصاحبه ندارند اما مهربانانه می‌گوید: «عاشق مسجد بود. همیشه وقتی از مأموریت و جبهه می‌آمد، خانه آمده و نیامده می‌گفت: یک سر بروم مسجد حجت(عج) و برگردم. همه ما کنار آمده بودیم با این عادت. حالا هم که دوباره آمده همین مسجد حتی بعد از 36 سال.» اشک امانش نمی‌دهد. 

خانواده‌ای روی موتورسیکلت؛ زن و شوهر و 3 فرزندشان به احترام پیکر شهید منتظر می‌مانند تا تشییع‌کنندگان آرام و سر حوصله رد شوند. خانم جوانی نان خریده و آقایی میوه و مرغ. کرکره مغازه‌ها پایین و بالا می‌رود. پیکر شهید ساری حال و هوای یک روز یکنواخت محله را عوض کرده است.

انتهای پیام/

نظرات

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.